این کدام کوه است و او کدام مرد است؟

امروز آخرین شماره‌ی آن چیزی که ما همشهری می‌نامیدیمش منتشر شد. آخرین مطلبی این شماره داستانکی‌ست. شما از این داستانک چه می‌فهمید؟ این کدام کوه است و او کدام مرد است؟

کوه
« این بیستمین بار بود که مأمور می شدم با مرد بزرگ مذاکره کنم. این بار جسورتر بودم. زانوهایم نمی لرزید و می توانستم مستقیم توی چشمان او نگاه کنم. او مردی است بزرگ و توانا، آنقدر که توانسته کوهی را جابجا کند. کوهی که مابین ما بود و دشت های آن سو. کوه را برداشت و با آن راه دره ای را سد کرد که رودخانه از آن می گذشت. راه ما به دشت ها کوتاه تر شد و از سیلاب های گاه به گاه رودخانه هم راحت شدیم. او از آن پس بزرگ کدخدایان شد. مرضی همه گیر می آمد، سراغ او می رفتیم، نه حکیمی که هرگز تپه ای را هم جابجا نکرده بود. سرما درختان را می خشکاند، از او چاره می خواستیم، نه باغبان پیر که با بیلچه اش حداکثر کرتی را می توانست جابجا کند. چارپایان رعشه مرگزا می گرفتند، هیچکس سراغی از بیطار نمی گرفت، چشم درد می آمد، کسی به خاطر نمی آورد خانه کحال کجاست، زیرا تنها مرد بزرگ بود که کوهی را جابه جا کرده بود.
اینک سالها گذشته بود، خشکسالی ریشه تناورترین درخت ها را هم سوزانده بود. از گله ها چیزی نمانده بود و امراض لاعلاج مردم را یک به یک روانه قبرستان می کرد. چاره هایی که به حکم مرد بزرگ به کار می بستیم، هیچکدام موثر نبود. حلق همه تشنه بود. رودخانه را می خواستیم دوباره. اما این کوه لعنتی انگار هرگز نمی خواست دوباره جابجا شود. و حالا آمده بودم که به نمایندگی از مردم برای بیستمین و آخرین بار با او گفت وگو کنم. مرد بزرگ چون همه آنچه را که گفتم، شنید، بنای گریستن گذاشت. باور نمی کردم مردی که کوهی را جابجا کرده، گریه کند.
آشکار بود که حرف تازه ای ندارد. این هم عجیب بود از مردی که کوهی را جابجا کرده. به تأثر و افسوس گفت می داند که کدخدایان می خواهند بزرگی دیگر برگزینند، و از این بابت چون آدمی بیچاره گریست. این هم عجیب بود از مردی که کوهی را جابجا کرده. چون دیگر اشکی در چشم های او نماند و آرام گرفت، پرسشم را گفتم: چرا او که روزی توانسته کوهی را جابجا کند، نمی تواند برای رهایی مردم از این درد و بلا کاری کند؟ از پنجره چشم دوخت به کوه، که پیش روی ما بود و آفتاب داشت پشت آن غروب می کرد. وقتی که دیگر از آفتاب هیچ نشانه ای نماند، انگار با خودش نجوا کند، گفت: این کوه... همین کوه... حالا می فهمم هرگز نگذاشت کاری تازه بکنم... یا به فکری تازه برسم... همین کوه.
کنار او ایستادم. می دانستم هیچکس مثل من تا حالا او را اینطور ترحم انگیز ندیده است. گفتم: ما هم همین طور. این کوه حتی نشانی خانه حکیم و بیطار و باغبان را از خاطرمان برد.
من و مرد بزرگ با چشمانی اشکبار رو به سمت کوه ایستاده بودیم، که حالا دیگر در تاریکی شب اصلا دیده نمی شد .»

                                                                                ناصر کرمی
نظرات 8 + ارسال نظر
لوبیا یکشنبه 8 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 10:51 ب.ظ

این کوه که تعصب قدرت شهرت ثروت و...است و آن مرد هم که .....
این چیزها مثل اون کوه تغییرناپذیرهو انعطاف نداره . اگه پدیده‌ای از جاش تکون نخورد دقیقا به سرنوشت همون مرد دچار می‌شه

صادق دوشنبه 9 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 03:06 ب.ظ http://sadeghkhan.blogsky.com/

سوال های سخت نداشتیم ها

سامان سه‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 07:44 ق.ظ http://metalhammer.blogsky.com

مردتیکه مفت خور می‌یای خرم می‌کنی ازم اکانت می‌گیری که کنتور بذاری اون وقت دودر می‌کنی

مرد تنها(نگاه) سه‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 04:22 ب.ظ http://shouka.blogsky.com

...

صنم سه‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 04:52 ب.ظ http://sogmad.blogsky.com

محمد رضا جون
منم گاهی می ترسم که سایه یا بت نشم
می دونی که صنم یعنی بت
اما انسانها خودشون باید از بین حرفها انتخاب کنن
نه زیر سایه حرفها برن
مطلب زیبا و جالبی انتخاب کردی
ممنونم
دوستت دارم محمد رضا جون

دانیال سه‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 11:11 ب.ظ http://57.blogsky.com

سلام
شاید این سرنوشت ما باشد.ولی آیا نمی توان کاری کرد؟
یا دیر شده است.
منتظر قهرمان هم نیسنیم.
باید این فرهنگ را ایجاد کرد که همه ما دارای شخصیت هستیم. ما هر کداممان قهرمانی هستی.
خسته خاکم وگر بر آسمان آرمانم
تخته بند غفلتم ور خود به معنا راز دانم
موفق باشی

صدر چهارشنبه 11 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 07:51 ق.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !
چو باد عزم کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بصالتم بس / از امروز کار خواهم کرد
باز آمددم که به تو دوست عزیز یک بار دیگر بگویم :
در هر زمان و هر جا که هستی موفق و پیروز باشی
صدر

رضا چهارشنبه 11 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 08:28 ق.ظ http://parchin.blogsky.com

محمد رضای عزیزم. ممنون به من سر زدی وخوشحالم دوست خوبی مثل تو پیدا کردم. چقدر مشغله های فکری ما شبیهه.
من متوجه شخصیت واقعی که نویسنده منظورش بوده نشدم. شاید اون مرد خاتمی بوده و اون کوه فاصله زیاد بین مسئولین و مردم . بهر حال حرف کلی درسته. مشکل ما اینه که به دنبال یه قهرمان میگردیم و بعد میخواهیم همه مشکلاتمون رو حل کنه. اگر بجای یک سوپرمن هزاران آدم معمولی باشند و هرکس کار خودشو درست انجام بده اونوقت مشکلات حل میشه.
دوست دارم با هم لینک رد و بدل کنیم. موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد