غذا را که خوردم ، دانستم گرسنه بودم از آب که سیراب شدم ، دانستم چقدر تشنه بودم نفس که کشیدم، احساس کردم هستم وقتی فهمیدم هستم، همه به من خیره شدند این آخرین بار بود ، توبه کردم...!
محمدرضا نورشید
چهارشنبه 7 خردادماه سال 1382 ساعت 12:11 ق.ظ
گفته بودم که دیگر می نمینوشم بجز امشبو فردا شبو شبهای دیگر،نمیدونم چرا وقتی مطلبتو خوندم یاد این قطعه افتادم.فقط خدایا تووووووووبه! تینکهاییهم که باد میکردی نکردی!
زیبا بنوشتی
ما را خوش آمد.
دوست داریم به وبلاگمان سری بزنید.
راستی شما دوست بابک هستين؟چه جالب.کشف اين جور روابط تو اينترنت هم برای خودش عالمی داره ها
آخرین بار نیست
((توبه کردم که دگر می نخورم...))
سلام
خوبی محمد رضا خان گل
وبلاگ قشنگ و جالبی داری
اگه خواستی یه سر به ما بزن واگه بازم خواستی به هم لینک بدیم
قربان تو محمد (سیب سرخ)
سلام
فقط خواستم بگم تو لوگو نداری؟
خلاصه بهت لینک دادم
قربان تو محمد (سیب سرخ)
گفته بودم که دیگر می نمینوشم بجز امشبو فردا شبو شبهای دیگر،نمیدونم چرا وقتی مطلبتو خوندم یاد این قطعه افتادم.فقط خدایا تووووووووبه!
تینکهاییهم که باد میکردی نکردی!
دیشب هم بهت گفتم قشنگ بود .
ممد رضای گل...همینطوری ادامه بده وبلاگت داره کلی توپ میشه..دمت آتییییییش
" tobeh se daste tobeh...."
سلام ممد.راستشو بگو از کجا کش رفتیش؟به این عمو رضا هم بگو فیلم منو بیاره.خستم کردین
یعنی می خواهی نه نفس بکشی و نه آب بخوری و نه غذا بخوری؟!! :)