رضا ادعا داشت: که هیچ وقت یا حداقلاش میگفت فلان وقت! من اما میگفتم هر وقت شد، شد. رضا زد زیر حرفش خیلی زود. من هم نیمچه راهی رفتم و برگشتم خیلی زود. الان هم که با هم صحبت میکنیم دلتنگیهامان یکی شده و در آنچه که دلگیرمان میکند مشترکیم. مثل اینکه از این فضا باید فاصله گرفت که عجب فضایی شده. شاید دوباره شروع کردیم خیلی دیر.
« بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین من اینجا بس دلم تنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی فرجام بگذاریم .»
|