اول کتاب بوفکور صادق هدایت میگه :
در زندگی زخمهایی هست
که روح انسان را در انزوا مثل خوره میتراشد.
این دردها را به کسی نمی توان گفت ... . . . چهار پنج سال پیش توی شرکتی کار میکردم, یک روز وقتی کارم تمام شد و داشتم کارتم رو به دستگاه حضور و غیاب می زدم منشی شرکت صدام کرد که تلفن با من کار داره ... و به من گفته شد که امشب نباید خونه برم , و تا یک ماه خونه نرفتم ...
این که چرا توی اون یک ماه خونه نرفتم یا کجا بودم اصلا مهم نیست . تا زمانی یادآوری اون خاطره برام عذابآور بود ولی کم کم به یک تجربه مهم تبدیل شد, زخمی بود که هنوز اثراتش توی روحم وجود داره, ولی دیگه مثل خوره روحم را نخورد. |