نگاهم به بالا بوده؟
از این حقیقت می‌ترسم ،نمی‌تونم قبولش کنم، به غیر از این عادت داشتم
حتی تصور همین را که حالا بهش واقعیت می‌گن را، گناه می‌دانستم.
هنوز به این واقعیت عادت ندارم ، تحملش خیلی سخته... سخته...
می‌دانم بعدها کم‌کم عادت می‌کنم ولی این را هم می‌دانم که هیچ وقت عادی نمی‌شه
همیشه یک نقطه خیلی خیلی کوچیک هست که ثابت می کنه این حقیقت، وجود داره!
تو این لحظات مثل یک افیونی دنبال حقیقت تازه‌تر می‌گردم تا حقیقت فعلی را به غیر حقیقت تبدیل کنه.
اصلا هیچ اعتمادی به ثابت های تصوراتم ندارم ، همه‌شون متغیرند
چقدر بی‌اعتمادی عذاب آوره!

وقتی مهره‌های گردنم درد می کنه
باید فهمم،
زیاد به پایین خیره شدم یا
نگاهم به بالا بوده.