تمام تلاشهایش در تمام اوقاتش شاید، برای بیهوده نزیستن بود ،میخواست به گونه ای زندگی کند که بگوید "من هستم" ،طوریکه نامش ماندگار شود. از ننگ میگریخت ،از ننگی که هراسش را داشت. به مانند کسی که پایش را در باتلاقی میگذارد، هنوز تا مچ پا بیشتر فرو نرفته، آنقدر دست و پا میزند که تماما در آن فرو میرود. «... هراس من از بیهوده زیستن است.» آری تمام هراسش از بیهوده زیستن بود. |